خادم | شهرآرانیوز؛ جنگ از آن واقعههایی است که بشر در آن خود را در عریانترین شکل و حال و حالتش درمی یابد و امکانی است برای بروز نهایت استعداد خیر و شرِ موجود در وجودش. هیچ زمانهای از هنگام اعلام حضور انسان بر زمین نبوده که در آن هنگامهای برپا نباشد. اما جنگهای جهانی اول و دوم، در قرن بیستم، در قرنی که فکر میکردیم رخت توحش از تن کنده و متمدن شده ایم، عبور جریان برق فشارقوی از مغز آدمیزاد بود.
از طرفی هرقدر در تاریخ جنگها به عقب بازگردیم، تعداد آثار مکتوب باقی مانده روندی کاهشی میگیرد که عوامل متعددی دارد، از اختراع نشدن دستگاه چاپ بگیرید تا درصد باسوادان و نویسندگان و.... اما در دوران مدرن، نویسنده و روزنامه نگار و اندیشمند آن قدر بود که فقط با اتکا به آثار مکتوب آنها بتوانیم تصویری دقیق از جنگهای جهانی داشته باشیم. جنگ جهانی دوم، یک سپتامبر۱۹۳۹ با اشغال لهستان توسط آلمان نازی آغاز شد.
پای میلیونها تن از دهها کشور به مهلکه باز شد و مهابت و عظمت رنج بار آن فرصتی استثنایی و منحصربه فرد برای ادبیات جهان. آنها که در خط مقدم بودند، بازماندگان در شهرها، کسانی که اردوگاههای مرگ را تجربه کردند و خلاصه هرکسی با هر میزان تأثیر مستقیم و غیرمستقیمی که از این وضعیت اضطراری دید، حتی با خاطره نگاری اش هم تصویری از آن دوران را ثبت و ماندگار کرده است. برخی از مهمترین آثار تاریخ ادبیات نیز از همین جنگ جان گرفتند. در این مطلب که به مناسبت سالروز آغاز جنگ جهانی دوم نوشته شده است سراغ هشت رمان و ناداستانی رفته ایم که از مهمترین کتابهای مربوط به این جنگ است که به فارسی نیز درآمده است.
«پیکار با سرنوشت» را «جنگ وصلح» قرن بیستم روسیه دانسته اند، اما به اندازه کتاب تالستوی بخت یارش نبود و در دورهای خلق شد که دست و پای ادبیات در قل و زنجیر تعریفی ایدئولوژیک بود و فقط آثاری اجازه انتشار داشتند که تن به تسلیم میدادند و بندهایشان را به آغوش میکشیدند.
«پیکار با سرنوشت» همچون بسیاری از آثار شاخص آن دوره در روسیه، تا سالها اجازه انتشار نداشت. در واقع این رمان نخستین بار در سال ۱۹۷۶ و دوازده سال پس از مرگ نویسنده اش، واسیلی گروسمان، منتشر شد. چرا؟ چون نویسنده علی رغم به تصویرکشیدن واقعیتهای جنگ و نبرد استالینگراد، واقعیت زندگی در حکومتهای توتالیتر را نیز نشان داده است که تصویر تراژدی زندگی مردمی بود که هم باید با مهاجمان آلمانی مبارزه کنند هم با دیکتاتوری تمامیت خواه خودشان و این تصویر به مذاق مأموران امنیتی و بلندپایگان نظام خوش نیامد.
ریختند به خانه او و دست نویس رمان و نسخه تایپ شده و هر چه بود را بردند، سوزاندند و به نسیان سپردند. گروسمان یک سال بعد نامهای به خروشچف، دبیر اول کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی و جانشین استالین نوشت -که سروش حبیبی بخشی از آن را در مقدمه ترجمه خود از این اثر آورده است- گروسمان از خروشچف میپرسد: «آخر چرا این کتاب، که شاید در پارهای زمینهها جوابی به سؤالهای بر زبان نیامده مردم شوروی باشد، کتابی که از هرگونه دروغ یا افترا پاک است و جز حقیقت و درد و عشق به مردم در آن نمیتوان چیزی یافت توقیف شده است؟»
بعد میگوید اگر دروغ است و افترا و نادرست و غیرواقعی، بگذارید مردم بخوانند و قضاوتم کنند، بگذارید آنها ردم کنند، نه مأموران امنیتی. پاسخی نیامد. گروسمان مرد و چاپ کتابش را ندید. خروشچف هم البته مرد. کتاب منتشر شد و حق با گروسمان بود؛ هیچ دروغ و نادرستی در کتاب نبود و کتاب شد یکی از آثار شاخص ادبیات جنگ در جهان. این کتاب نخستین بار با عنوان «زندگی و سرنوشت» توسط انتشارات سروش منتشر شد و سپس انتشارات نیلوفر آن را با عنوان «پیکار با سرنوشت» منتشر کرد.
به نظامیای که در دوران جنگ تلاش کند تا پیشگیری کند از مفت مردن به خاطر هوسهای فرماندهی که میخواهد خودش را شجاع و توانا جا بزند، میگویند؛ ترسو. اما آیا کله خرانه تلف شدن، معادل شجاعت است؟ تمام تقلای جان یوساریان، قهرمان یا به عبارتی ضدقهرمان رمان «تبصره ۲۲»، خلبان بمب افکن بی ۵۲ ارتش ایالات متحده، این است که هرطور شده، کمتر به مأموریت برود تا شانس زنده برگشتنش به خانه را افزایش دهد.
دشمن او نه فقط آلمانی ها، که فرمانده اش سرهنگ کاتکارت هم هست. او نسبت به جان نیروهای تحت امر و سربازانش بسیار بی تفاوت است و با گرفتن داوطلبانه مأموریتهای خطرناک، جان آنها را به خطر میاندازد تا بلکه بالادستیها او را شجاع بدانند. یوساریان که پی میبرد جانش برای فرمانده پشیزی نمیارزد به او بدبین میشود، اما درنهایت او را مردی میبینیم شجاع و صادق و توانا که شیوه مدیریت فرماندهان او را ناامید کرده است. «تبصره ۲۲» نوشته جوزف هلر را همراه با «برهنهها و مرده ها» اثر هنری مِیلر و «سلاخ خانه شماره پنج» کورت ونه گات، سه اثر مهم ضدجنگ آمریکایی دانسته اند.
ساعت هشت صبح روز ششم اوت سال ۱۹۴۵، ارتش آمریکا «پسر کوچک» خودشان را روی هیروشیما انداختند. این نام ـ پسر کوچک ـ در تناقضی بزرگ بود با ماهیت و نتیجهای که به بار آورد؛ پسر کوچک نام نخستین بمب اتمی و مهیبترین انفجاری بود که بشر در تاریخ خود به یاد داشت و نتایجش فاجعهای به تمام معنا بود که تا چند نسل ادامه پیدا کرد.
ماسوجی ایبوسه، نویسنده ژاپنی، اما دو دهه بعد، رمانی درباره این انفجار و عواقبش نوشت، هنگامی که دید آمریکا به ویتنام لشکر کشیده است. او در مصاحبهای -که در مقدمه ترجمه اش به فارسی آمده- در این باره گفته است: «آن زمان آمریکا جنگ را بسیار جدی گرفته بود و جزئیات حمله آمریکا به ویتنام خبر روز شده بود. آخرش فکر کردم، باید در مخالفت با جنگ چیزی بنویسم. باران سیاه داستانی است که بعد از جنگ ویتنام نوشتم.»
«باران سیاه» داستان دختری به نام یاسوکو است که با عمه و شوهرعمه اش زندگی میکند، وقت ازدواجش رسیده، اما به دلیل انگی که به او خورده، خواستگاریها به سرانجام نمیرسد. آن انگ این است که او درمعرض تشعشعات اتمی بوده و به بیماریهای ناشی از آن مبتلاست. البته یاسوکو هیچ نشانهای از بیماری ندارد، اما این برای راضی کردن دل خواستگاران کفایت نمیکند. عمه و شوهرعمه شروع میکنند به بازنویسی و بازخوانی خاطرات آن روزها تا شاید سندی باشد برای رفع اتهام از مبتلاشدن.
جنگ جهانی دوم که شروع شد، کورتزیو مالاپارته روزنامه نگار باتجربهای بود، او کارش را از سال ۱۹۱۸ شروع کرده بود. او برای پوشش خبری جنگ به جبهه شرقی اعزام شد. مالاپارته رمان «قربانی» را به طور مخفیانه و در دوران و فواصل مختلف نوشت که شرح آن در ابتدای کتاب آمده است که خود ماجرا و سرنوشت عجیبی است. او جنگ را از سمت آلمان و ایتالیا میدید و روایت او روایت جناحی است که قرار است شکست بخورد.
این رمان شرحی است از هبوط تمدن اروپایی در طول جنگ جهانی دوم. مالاپارته که شاهد بی واسطه جنگ و جامعه اروپایی درگیر آن بود، تصاویری بدیع و تکان دهنده ارائه کرد که تکههایی از آن نمونهای است آموزشی برای گزارش نویسان. مثلا جان کری در کتاب «تجربههای ماندگار در گزارش نویسی» که در آن برخی از مهمترین حوادث دنیا را که به قلم روزنامه نگاران و نویسندگان نوشته شده، آورده است، چهار قطعه از مالاپارته آورده که همه از کتاب «قربانی» انتخاب شده است. قطعاتی به سردی و درخشندگی و بی رحمی یخ.
یک خوره تاریخ پاریسی که دل باخته شهر پراگ است، کتابی نوشته از عملیات «آنتروپوید» که از موفقترین عملیاتهای ترور سران رده بالای نازی در جنگ جهانی دوم است. لوران بینه برای نوشتن این اثر برنده جایزه رمان اول گنکور ۲۰۱۰ شده است؛ اما مستندات تاریخی و دقیق آن، آوردن حال و وضع نویسنده و حتی زندگی شخصی او حین نوشتن اثر و موضوعهایی مانند این، کتاب را به ناداستان هم نزدیک کرده است.
این اثر را در هر دسته بندی که جای دهیم، هیچ چیز از اهمیت و جذابیت آن کم نمیکند. ماریو بارگاس یوسا درباره این رمان گفته است: «این کتاب اثرگذار در خودآگاه ما باقی میماند و با پرسشهای دل آشوبش راحتمان نمیگذارد: انسانی چنین پلشت همچون راینهارد هایدریش چگونه به ظهور رسید؟ چگونه نظامی بنیان گذاشته شد که افرادی، چون او بتوانند در آن رشد کنند، به بالاترین مقامها برسند و به ارباب مطلق میلیونها انسان تبدیل شوند؟ چه کنیم که چنین فضاحتی از نو تکرار نشود؟»
نویسنده هم به چگونگی و سیر ارتقای هایدریش در حزب نازی و تبدیل شدنش به «قصاب پراگ» پرداخته و هم به زندگی یان کوبیش و یوزف گاپچیک، چتربازانی که قرار است نقشه ترور هایدریش را عملی کنند و هم به همه دلهرهها و بدبیاریها و دلیریها و بزدلیها و مرگهایی که حاشیه اجتناب ناپذیر چنین عملیاتی است.
پریمو لِوی، شیمی دان جوانی بود که دو اتفاق مهم زندگی اش در یک سال رخ داد؛ دانش آموختگی از دانشگاه تورین ایتالیا و پیوستنش به یک گروه پارتیزانی در یکی از درههای آلپ. حدود یک سال بعد، یعنی در ۱۹۴۳ نازیها او را دستگیر کردند و در فوریه ۱۹۴۴ به آشویتس فرستادندش. یک سال را در یکی از مخوفترین اردوگاههای مرگ آلمانیها سر کرد تا در ۲۷ ژانویه آزاد شد. تجربه حضور در این اردوگاه سبب شد با مسئلهای چالش برانگیز روبه رو شود: انسان چگونه موجودی است؟
«اگر این نیز انسان است» کتابی است از دورانی که لِوی استعداد بی منتهای بشر در شر را مشاهده کرد. با تمام جان، با تمام گوشت و رگ و پی اش. او در اوایل کتاب یکی از دریافتهای عمیق خود را بیان میکند؛ اینکه هرکسی دیر یا زود درمی یابد خوشبختی مطلق در زندگی دست یافتنی نیست، اما معدود هستند کسانی که به این درک نائل میشوند که بدبختی مطلق هم به همان میزان تحقق ناپذیر است. اردوگاههای مرگ جهنم روی زمین بودند و کتاب «اگر این نیز انسان است» روایت مستند کسی است که از جهنم بازگشت.
روبر آنتلم تنها کتابش، «نوع بشر» را به تنها خواهرش، ماری لوئیز، تقدیم کرد که جانش را در اسارت نازیها و در یکی از اردوگاهها ازدست داده بود. خودِ او هم جان در برده از یکی از همین اردوگاهها به نام «گاندرشایم» بود. تجربه او از آن دوران چنان هولناک بود که به گفته خودش وقت نوشتن درباره آن نفسش میگرفته و برای خودش هم تصورناپذیر بوده آنچه بر آنها رفته است.
کتاب او فقط یک شهادت نامه نیست، نگاهی است به انسان و مفهوم انسانیت، به حضیض ذلت و نهایت قدرت یک طرف که در ارتباط با بی قدرتی محض طرف دیگر میدان، معنا و شکل میگیرد، اما آن مردان یونیفورم پوش اس. اس که آنتلم آنها را به کنایه «خدایان» مینامد نیز ترسهایی دارند، ترسهایی که حاصل ابهام است و موقعیتهایی که این «خدایان» آگاهی و تسلطی به آن ندارند؛ مثلا وقتی فرانسویها با هم صحبت میکنند و آنها نمیفهمند چه میگویند یا وقتی هواپیمای متفقین از بالای سرشان میگذرد و فرود بمب محتمل است.
قدرت آنان مانند هر مستبد و سلطه گری بسته به تسلطی است که میتوانند به موقعیت، سوژه و دیگری داشته باشند. بی قدرتی اسیران، اما باعث نمیشود به تمامی به موجوداتی تسلیم و واداده و منفعل تبدیل شوند. آنها با شیوه خود و در حد ممکن مقاومت میکنند، مثلا با کُند کارکردن در کارخانهای که کابین هواپیما درست میکند یا هر عملی که بتواند گرهی در کار سلطه گر بیندازد.
وقتی دختران و زنان سرباز میشوند و به میدان میآیند، یعنی کار دنیا و زندگی بدجور میلنگد. اما روایتهای زنان در جنگ چیزی غیر از صدای مردانه و همیشه یک سویه از جنگ است که از عهد باستان تا امروز نوشته و خوانده و شنیده شده است. حضور زنان آشنازدایی میکند از جنگ، دیگر فقط سلحشوری و شجاعت و مهارت در کشتن قصه نمیشود، عشق و روح و رنگ دمیدن به زندگی در میانه هنگامه هم پایش به ماجرا باز میشود.
علاوه بر این، حضور آنها از تصویری که از این جنس داریم آشنازدایی میکند. سوتلانا الکسیویچ، نویسنده بلاروسی برنده نوبل، در کتاب «جنگ چهره زنانه ندارد» سراغ زنان و دخترانی رفته است که در جنگ جهانی دوم در جبهه روسیه علیه نازیها جنگیدند. او برای نوشتن این کتاب چهار سال وقت صرف کرد، به صد شهر و روستا رفت و صدها زن را دید که در جنگ پزشک و تک تیرانداز و توپچی و خلبان و آشپز و... بودند. الکسیویچ اثری خلق کرده است بدیع که به مدد چندصدایی بودن، تصویر خواندنی و البته گاه حیرت آوری از جنگ به خواننده میدهد.